آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشبست
یا رب این تاثیر دولت در کدامین کوکبست
تا بگیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی از حلقه ای در ذکر یا رب یاربست
کُشتهء چاه زنخدان توام کز هر طرف
صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغبست
شهسوار من که مه آئینه دار روی اوست
تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکبست
عکس خوی برعارضش بین کافتاب گرم رو
در هوای آن عرق تا هست هر روزش تبست
من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می
زاهدان معذورداریدم که اینم مذهبست
اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندید زبن
با سلیمان چون برانم من که مورم مرکبست
آنکه ناوک بر دل من زیر چشمی میزند
قوت جان حافظش در خندهءزیر لبست
آب حیوان ز منقار بلاغت میچکد
زاغ کلک من بنام ایزد چه عانی مشربست
سبحانک یا لا اله الا انت الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب
وقتی که من اشکهای سردم را پشت لبخندهای تو پنهان کردم.
با کدوم حرف
با کدوم جمله
سکوت کهنهء این واژه های زنده به گور ذهنم را برایت بشکنم؟
تو هرگز ندیدی که روح من
هر شب
در یک زندگی هاشورخورده زیر سنگسار عاشقانه هایم ناکام میمیرد..........
و تو ندانستی
چقدر سخت است درک فلسفه بهار
زمانی که سوز سرما تا عمق روحت رسوب کرده است..........
امتداد نگاه من خالی ست..........
در امتداد نگاه من دیگر هیچ رویایی نیست..........
دیگر پشت پنجره به دنبال هیچ آسمانی نمی گردم..........
دیگر هیچ اثری نمانده از ابرهای سپیدی که لکه های سیاهم را بپوشاند..........
و هیچ کس ندانست که من
هیچ چیز ندارم جز دو دست برهنه ای که هنوز بوی خدا میدهند!!!.........
دلم میخواهد فرار کنم از این همه صورتهای پشت نقاب..........
و صورتهای رنگارنگی که پشت نقابهای سیاه و سفید،
معصومیت چشمهایشان را فراموش کرده اند!!!..........
دلم میخواهد بروم یک کنج خلوت..........
جایی که کلمه ها دور باشند از من،آدمها دور باشند از من، آسمان را نبینم و قدمهام روی زمین نباشند..........
گوشهام هیچ صدایی نشنوند،چشمهام هیچ تصویری را نبینند، هیچ رنگی،هیچ صدایی..........
تا تمام مویرگهایم احساس کنند که باید تنها باشند...........
دلم میخواهد مثل خیابانها که هیچگاه سقفی بر سر ندارند،
هیچ سقفی روی سرم نباشد..........
جایی که حتی پشت بلندترین خوابهای تو هم پیدا نشوم...........
..................
و تو حقیقت مرا زمانی خواهی یافت
که حقیقت فراموش شده خود را در پس نقابهای رنگینت باور کنی!!!............